از آغوشِ امنت جدا میشدم ..
پلاکِ تو از صورتم کنده شد.
دلِ من مثِ دشتی از قاصدک...
سر ِ راه طوفان ... پراکنده شد..
صدای النگوم وقتِ وداع ..
به دستام پیچید و تکرار شد...
دوییدم که «بابا ! ... نبوسیدمت....
و انگار ..
این آخرین بار شد...
یه وقتایی حس میکنم تشنه ای .....
میخوام اون کویر و پر از گل کنم..
به چشمای معصوم ِمادر بگم :
بذار دردو با تو تحمل کنم !
به هر زخم ِ تو قلبِ مادر شکست..
هزاران دفه با تو مجروح شد ..
کنارِ تو جنگید از راه ِ دور....
به جای تو ... پشتِ سرم کوه شد ...
من ازجنگ چیزی ندارم بگم ..
که هر سایه از جنگل و قبر کرد
شقایق گذشت و فراموش شد...
ولی تا ابد مادرم صبر کرد...